Слайд 2

بر روی تخت قصر نشسته بودو به حادثه های عجیب امروز

بر روی تخت قصر نشسته بودو به حادثه های عجیب امروز

فکر می کرد:
((این دیگر چه رسمی است؟چرا مردم در مقابل دروازه شهر جمع شده بودند؟
چرا به طرف من دویدند ومراروی شانه هایشان نشاندن وبه قصر بردند ؟ مگر اینجا فرمانروا ندارد؟شاید مرا باشخص دیگری اشتباه گرفته اند؟...))
مثل یک رویا بود. صبح مسافری خسته بود که برای اولین بار وارد این شهر شده ولی امشب فرمانروا ی این سرزمین!
روز ها می آمدند و می رفتند،ولی کسی به پرسش هام پاسخی درست نمی داد.این رفتار آن هامرموز بود ومن را نگران می کرد.

زیرک

Слайд 3

تا اینکه... مخفیانه لباس مردعادی را پوشیدم و از قصر بیرون

تا اینکه...
مخفیانه لباس مردعادی را پوشیدم و از قصر بیرون رفتم.
همین

طور که به اطراف نگاه می کردم ، از بازار سر در آوردم.در شلوغی وسروصدای بازار، هرکس کاری انجام می داد.ناگهان دستی به شانه ام خورد پشت سر را نگاه کردم پیرمردی مهربان بود.
_((جناب سلطان شما باید در قصر خود باشید.در بازار چه کار می کنید؟!))
نمی دانستم چه جوابی بدهم؟ بریده بریده گفتم:می خواستم.می خواستم.آخر
می دانید...
Слайд 4

پیرمرد گفت:سال های سال است مردم این سرزمین طبق رسمی قدیمی

پیرمرد گفت:سال های سال است مردم این سرزمین طبق رسمی قدیمی

در روز معینی کنار دروازه شهر جمع می شوند، و اولین کسی را که وارد شهر می شود به عنوان فرمانروا ی خود انتخاب می کردند.آنها بعد از یک سال دوباره در دروازه شهر جمع می شود و به دور دست ها چشم می دوزند تا سلطان جدید خود را انتخاب کنند بنابراین هیچ فرمانروایی نمی تواند بیشتر از یک سال حکومت کند.
_ پس تکلیف پادشاه قبلی چه می شود؟
_ او را سوار بر کشتی می کنند و در جزیره ای پیاده اش می کنند.
_ می دانی آن جزیره کجاست؟
_من این موضوع را برای فرمانروایان قبلی گفتم ولی آنان توجهی نکردند. اگر شما بخواهید،من نشانی آنجا را به شما خواهم داد... .
Слайд 5

نزدیک صبح تصمیم خود را گرفتم. از فردا ی آن روز

نزدیک صبح تصمیم خود را گرفتم.
از فردا ی آن روز با

راهنمایی های پیرمرد با دوستان مورد اعتمادی آشنا شدم و برنامه ام را برایشان توضیح دادم. من تمام هدایایی که برایم می آمد به دوستانم می دادم تا با آن ها مصالح ساختمانی،نهال های درختان و گله های گوسفندان خریداری کنند.
از آن پس هر چند روز یک بار یک کشتی به همراه کارگران مورد اعتماد و اقلام خریداری شده و خدمت کاران خودم به آن جزیره می فرستام... .
Слайд 6

روز ها می گذشت تا اینکه... نیمه شب چشمانم را باز

روز ها می گذشت تا اینکه...
نیمه شب چشمانم را باز کردم

ودیدم نمی توانم دستانم را حرکت بدهم وبا صحنه عجیبی روبه رو شدم.نگهبانان داشتند من را با خود می بردند.
_ ببخشید سلطان دوره یک ساله شما تمام شده و شما باید با ما بیایید.
_کجا بیایم؟من آماده نیستم!کمی به من فرصت دهید.
_ متأسفانه چنین چیزی ممکن نیست.
_ پس لاقل بگذارید وسایلم را بردارم...
_متأسفیم
وقتی من را از قصر بیرون می بردند در میان انبوهی جمعیت چشمم به پیرمرد افتاد که با رضایت به من نگاه می کرد.
Слайд 7

همین کشتی به نزدیک جزیره رسید مأموران من را به آب

همین کشتی به نزدیک جزیره رسید مأموران من را به آب

انداختندو بازگشتند. آنها نمی دانستند که عده ی زیادی به همراه دوستانم منتظر آمدن من بودند یا منِ پادشاه بودند. سال ها بعد مردم آن شهر بزگ از دریانوردان می شنیدند که در وسط دریا شهری زیبا وبی نظیر هست که...
Слайд 8

پرسش وپاسخ 1 به نظر شما اگر پادشاه به جای زحمت

پرسش وپاسخ
1 به نظر شما اگر پادشاه به جای زحمت یک

ساله خوشگذرانی می کرد.چه سرانجامی در انتظار او
بود؟ او مانند پادشاهان دیگر در آن جزیره می مرد
2 شباهت داستان زیرک بازندگی واقعی ما چیست؟
ما هم در این دنیا روزی می میریم و با کار هایی که در این دنیا انجام دادیم سرنوشت آن دنیا را رقم می زنیم.
Слайд 9

3چرا پادشاه زیرک از رفتن به جزیره ترسی به دل نداشت؟

3چرا پادشاه زیرک از رفتن به جزیره ترسی به دل نداشت؟
چون

می دانست قبلاً آنجا برایش آماده است و در آنجا راحت می تواند زندگی کند.
4 مرگ برای چه کسانی نا خوشاند تر است؟چرا؟
آنهایی که در این دنیا فقط خوش گذرانی کرده اند. چون می دانند در آن دنیا عذابی سخت در انتطارشان است.
5 حالت مومنان را درحال مرگ توضیح دهید.
مومنان و بنده گان خوب خدا خش حال اند و هیچ ترسی ندارند اما بنده های بد
از ترس می خواهند از مرگ فرار کنند ولی نمی شود.
Слайд 10

آیه قرآنی

آیه قرآنی